خبر بحیرای راهب
شاید شما هم از برخورد پیامبر اکرم صلیاللهعلیهوآله با راهبی مسیحی در مسیر شام در سنین کودکی ایشان شنیده باشید؛ از اینکه ایشان در این مسیر، معارف والای رسالت را از یک مسیحی آموختند و سر جهانی را تا روز قیامت کلاه گذاشتند؛ شما را به خدا بگویید که ایشان نابغه دوران بود، خاتم کاهنین و ساحر به زانو در آورنده ساحران و شاعر بیرقیب عالَم بود ولی نبی نه، اسم نبوت را نیاورید که مور مورمان میشود... گفتم حالا که این کفار وقیح هم این ماجرا را گویی خوب قبول دارند، برای تازه شدن دردشان، کوری چشمان کور و تکهتکه شدن قلبهای مردهشان، روایتیاش را از کتاب شریف کمال الدین و تمام النعمة شیخ صدوق بیاورم. این روایت نه تنها در این کتاب شیعی که در بین کتب تواریخی مثل سیره ابن هشام و اعلام الوری و تاریخ طبری هم آمده است.
ترجمه، کاردستی خودم است ولی کتاب، کتابی ارزشمند است در باب غیبت که از غیبتهای انبیای گذشته هم سخن به میان آورده است تا انسی باشد برای اذهان و قلوب شیعیان گمگشته و بهدنبال امام غایبشان. به هر حال این ماجرای غیبت از ابتدا هم امری بعید و ترسناک بود.
ماجرای بحیرا در راستای ظهور حضرت محمد صلیاللهعلیهوآله است و به همین مناسبت در این کتاب ذکر شده است.
ماجرایی بعد از دوره چند قرنه فترت نبوت بعد از عروج حضرت مسیح علیهالسلام و در آخرین لحظات این دوره سخت...
بسم الله الرحمن الرحیم
شیخ صدوق رحمه الله میفرماید: «بحیرای راهب از کسانی بود که نبی صلیاللهعلیهوآله را قبل از ظهور ایشان با نبوت، به وصف و ویژگی و نسب و اسمشان میشناخت و از منتظرین خروج ایشان بود.»
احمد بن حسن قطّان و علی بن احمد و محمد بن احمد شیبانی به ما روایت کردند که ابو العباس احمد بن محمد بن یحیی بن زکریای قطان به ایشان روایت کرد که محمد بن اسماعیل برمکی روایت کرد که عبدالله بن محمد روایت کرد که پدرم از هیثم، او از محمد بن سائب، او از ابو صالح، او از ابن عباس و ابن عباس از پدرش عباس بن عبدالمطّلب و عباس از ابوطالب نقل کرد [این سند طولانی را برای این از ترجمه حذف نکرده و ذکر کردم که یادی باشد در اینکه این دین نسل اندر نسل، با تمام سختیها، بین شیعه احیا شده است و شاهدش مردان بزرگ از هر نسلند که به نمایندگی از علما و مردم نسلشان خبری از اخبار را به ما سپردند و خبر ایشان از میان نسلشان تنها خبری واحد نبود که به دردسر اثبات اعتبار خبر واحد بیفتیم بلکه خبری از یک نسل بود که اگر آن نسل با این اخبار مأنوس نبودند، به ما نمیرسید چرا که این اخبار را در پستوهای خانههایشان به آیندگان نرسانیدند بلکه با هم به میان میگذاشتند، در کلاس درسشان در میان میگذاشتند، راحت قلبیشان همین اخبار بود و همیشه با آن انس داشتند و اگر خلافی میدیدند، تذکرشان به ماها هم میرسید؛ این درسی است برای ما در این قرن وحشت و درونگرایی؛ درسی برای برونریزی و حضور و تشکیل جمعهایی برای احیای ذکر و یاد احادیث اهل بیت علیهم السلام نه حضور و انس گرفتن با پراکندههایی از شرق و غرب عالم و ترک گفتن و تنها و محجور گذاشتن این سرمایه عظیم... البته این را هم بگویم که سند این روایت نه به معصوم میرسد نه از درجه صحت و سقم بالایی برخوردار است، تمام افراد آن هم از میان ثقات امامی نیست که حرفهایی که در بین این قلاب یا کروشه زدم درمورد آن باشد. البته که یک مثل شیخ صدوقی با آن همه جلالت و بزرگی این روایت را برایمان نقل کرده است و این خودش وزنهای است؛ یادی بود که آمد و ذکرش کردم. همین. بگذریم:] که ایشان فرمود:
در سال هشتم از میلاد نبی صلیاللهعلیهوآله برای تجارت به قصد شام از مکه خارج شدم؛ هوا در گرمترین حالت ممکن بود.
وقتی جمع کردم که حرکت کنم مردانی از قومم به من گفتند: «با محمد چه میخواهی بکنی؟ او را به که میسپاری؟»
گفتم: «نمیخواهم به احدی از مردم بسپارمش، میخواهم با خودم باشد.»
گفته شد: او پسری صغیر است؛ در گرمایی این چنینی با خودت میبری؟!
گفتم: والله، هرکجا که بروم، او هرگز از من جدا نخواهد شد؛ برایش رحلی بر شتر مهیا میکنم.
پس برایش تشکی ضخیم از جنس مو و کتان درست کردم. بیشتر سواره بودیم. والله [به این قسم حضرت ابوطالب دقت کنید، چراکه چند جمله بعد حقیقتا جای قسم خوردن دارد، مخصوصا برای نسل منکر و پسزننده ما که هنوز به جمله بعدی نرسیده میخواهیم در این خبر تشکیکی بیندازیم و برویم به زندگیمان برسیم؛ پس والله] که شتری که محمد بر او بود، مقابلم بود، از من جدا نمیشد و از همه شترسواران جلوتر بود. هرگاه گرما شدت میگرفت، ابری به سفیدی قطعهای یخ میآمد، بر او سلام میکرد، بر روی سرش میایستاد و از او جدا نمیشد و گاهی هم بر سر ما میبارید [اما چه باریدنی!] به انواع میوهها. ابر همراه ما حرکت میکرد. آب در مسیرمان به قدری کم میشد که به مشکی آب نمیرسیدیم مگر به قیمت [گزاف] دو دینار. اما هرجا میرسیدیم، حوضها پر و آب بسیار و درختان سرسبز میشد. در برکت و خوشی خیر بودیم. با ما گروهی بودند که شترانشان توقف کرده بودند؛ پس رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به سوی آنها رفتند و دستشان را بر آن شتران کشیدند و شتران به راه افتادند.
وقتی نزدیک شهر بُصرای شام شدیم، ناگهان صومعهای چونان حیوانی سریع به سوی ما رو آورد تا اینکه به نزدیک ما رسید، توقف کرد. راهبی از آن پدیدار شد در حالی که آن ابر لحظهای از رسول الله صلیاللهعلیهوآله جدا نمیشد. راهب با کسی صحبتی نمیکرد و اصلا حواسش به شتران و بار تجارتشان نبود. آنگاه که نبی صلیاللهعلیهوآله را دید، شناخت. شنیدم که میگفت: «اگر کسی باشد تویی، تو!»
ابوطالب گفت: پس زیر درختی عظیم که نزدیک راهب بود و کمشاخه، فرود آمدیم؛ درخت باری نداشت، سواران زیر همان فرود میآمدند اما وقتی رسول الله صلیاللهعلیهوآله زیر آن فرود آمدند، درخت تکانی خورد شاخههایش را بر رسول خدا صلیاللهعلیهوآله انداخت؛ سه نوع میوه بر آنها بود؛ دو میوه تابستانی و یک میوه زمستانی.
هرکه همراهمان بود از آن تعجب کرد اما بحیرای راهب که آن را دید، رفت و برای رسول الله صلیاللهعلیهوآله غذایی برداشت به قدر خود ایشان نه بیشتر و آمد.
بحیرا گفت: ولی امر این پسر کیست؟
ابوطالب: من!
چیِ او میشوی؟
عموی او.
او عموها دارد؛ کدامشانی؟
من آن برادر پدرشم هستم که از یک مادریم.
بحیرا گفت: شهادت میدهم که او همان است وگرنه من بحیرا نیستم!
سپس به من گفت: ای فلانی، به من اذن میدهی این غذا را به نزد او ببرم؟
گفتم ببر. اما دیدم حضرت از آن کراهت دارد. به سمت نبی صلیاللهعلیهوآله رو آوردم، گفتم: پسرم، مردی است که دوست دارد اکرامت کند. بخور.
حضرت فرمودند: آن غذا برای من است نه همراهانم؟
بحیرا: بله. فقط برای شما.
حضرت: پس من بدون آنان نمیخورم.
بحیرا: بیش از آن نزدم نیست.
حضرت: پس میگذاری تا آنها هم با من بخورند؟
- بله.
+ بخورید به نام الله.
پس حضرت خوردند و ما با او خوردیم. والله صد و هفتاد مرد بودیم و هرکداممان آنقدر خورد که سیر شد و آروغ هنگام سیری هم زد. این در حالی بود که بحیرا بالا سر رسول الله صلیاللهعلیهوآله ایستاده بود و حواسش به ایشان بود. از زیادی مردان و کمی غذا تعحب میکرد. هر لحظه سر و گردن رسول الله صلیاللهعلیهوآله را میبوسید و میگفت: «به پروردگار مسیح قسم او همان است اما مردم نمیفهمند.»
یکی از سواران به او گفت: تو یک چیزیت هست! قبل امروز از تو گذر میکردیم، اما این چنین خیراتی با ما نکرده بودی.
بحیرا گفت: والله دو چیزیم هست! من چیزی میبینم که شما نمیبینید و چیزی میدانم که شما نمیدانید! زیر این درخت پسری هست که اگر شما آنچه درموردش میدانم را میدانستید، او را بر شانههایتان سوار میکردید تا به وطنش بازگردانید. والله شما را اکرام نکردم مگر به خاطر او. آنگاه که میآمد به او نگاه کرده بودم، نوری را دیدم که برای او ما بین آسمان و زمین را روشن کرده بود و مردانی را دیدم، در دستانشان بادبزنهای یاقوت و زبرجد بود و به او باد میزدند و دیگرانی را دیدم که انواع میوهها بر او نثار میکردند... سپس این ابر، از او جدا نمیشود! سپس صومعهام، مثل مرکبی که بر پایش میرود، به نزد او حرکت کرد! سپس این درخت، همیشه خشک و کم شاخه بود ولی شاخههایش زیاد شد، تکانی خورد، سه نوع میوه بار کرد، دو میوه تابستانی و یکی زمستانی! سپس این حوضهایی که گودی شده بود و آبش در ایام تمرد بنی اسرائیل آن هنگام که حواریون بر آنها وارد شدند خشک شده بود؛ خبرش را در کتاب شمعونِ صفا یافتیم که او بر آنان نفرین کرد و حوضها گود شدند و آبشان خشک شد!
ابوطالب میگوید: بحیرا سپس گفت: تا وقتی دیدید که در آنها آب ظاهر شد. بدانید که آن بخاطر پیامبری است که از زمین تهامه -مکه- خروج میکند در حال مهاجرت به مدینه؛ اسمش در میان قومش امین است و در آسمان، احمد؛ او از عترت اسماعیل بن ابراهیم علیهماالسلام است. والله که او خودش است.
سپس بحیرا گفت: پسر جان، به لات و عزّی قسمت میدهم، از سه خصلت از تو میپرسم که مرا خبر دهی.
رسول خدا صلیاللهعلیهوآله به هنگام یاد لات و عزّی خشم گرفتند و فرمودند با قسم دادن به این دو از من چیزی نپرس؛ والله هیچ چیز را مثل این دو دشمن ندارم. آن دو فقط بتی هستند از جنس سنگ برای قوم من.
بحیرا گفت: این یک نشانه! سپس گفت: پس به خدا قسمت میدهم به آن خصال خبرم ده.
حضرت فرمودند: بپرس از آنچه برایت پیش آمده است چراکه از من به واسطه اله من و اله خودت که «لیس کمثله شیء» پرسیدی.
بحیرا: از تو درمورد خوابت میپرسم و بیداریات.
پس حضرت از خواب و بیداری و تمام امور و کارهایشان گفتند و با آنچه از وصف ایشان در نزد بحیرا بود موافق بود. پس بحیرا با شوق خود را بر حضرت انداخت و پاهایشان را بوسید و گفت: «پسرم، چه قدر خوبی، چه عطر خوشی داری ای پیامبری که از همه انبیا پیروان بیشتری داری، ای که نورانیت دنیا از نور او است، ای که به ذکر او مساجد آباد است. گویا در برابر تو هستم آن گاه که سپاهیان و خیلها را فرماندهی کردهای و عرب و عجم چه از روی میل و چه اکراهی از تو تبعیت کرده است و گویا در برابر لات و عزّی هستم در حالی که تو آن دو را شکستهای و بیت عتیق را کسی جز تو صاحب اختیار نیست و کلیدهایش را هرجا بخواهی قرار میدهی. چه دلاور مردانی از قریش و عرب که به زمین میزنی. کلیدهای بهشت و جهنم با تو است. ذبح اکبر و هلاکت اصنام با تو است. تویی آن که لحظه قیامت برپا نشود تا آنکه همه فرمانروایان، خوار و ذلیل به دین تو در بیایند.» بحیرا پیوسته دست و پاهای حضرت را میبوسید و میگفت: «اگر زمان تو را درک کنم، در پیشگاهت با شمشیر جهادی آتشین کنم؛ تو آقای فرزندان آدم و سید المرسلین و امام المتقین و خاتم النبیین هستی. والله روزی که به دنیا آمدی زمین خندیده بود، او از آن موقع تا روز قیامت خندان است، فرحی به خاطر تو. والله کنیسهها، کلیساها و بتها و شیطانها آن روز گریه کرده بودند و تا روز قیامت هم گریانند. تو دعوت ابراهیمی و بشارت عیسایی. تو آن مقدس مطهر از نجاستهای جاهلیتی.»
بحیرا سپس به ابوطالب رو آورد و گفت: این پسر چه نسبتی با تو دارد که میبینم از او جدا نمیشوی؟
ابوطالب: پسرم است.
بحیرا: پسرت نیست و این پسر نباید پدر و نه مادرش که او را زادهاند -الآن- زنده باشند.
پسر برادرم است. پدرش در حالی از دنیا رفته است که مادرش او را حامله بود و مادرش در حالی از دنیا رفت که او شش ساله بود.
بحیرا: راست گفتی. او همینطور است. اما نظرم به تو این است که او را از همینجا به وطنش برگردانی. چراکه بر زمین هیچ یهودی و نصرانی و صاحب کتابی نیست جز اینکه از ولادت این پسر آگاه است و اگر او را ببینند و آن چه من از او شناختم بشناسند، به او شری میرسانند و بیشتر آنها یهودیانند.
ابوطالب: و آن برای چیست؟
بحیرا: چون این نبوت و رسالت برای پسر برادر تو است و ناموس اکبری -جبرئیل- که بر موسی و عیسی میآمد، بر او میآید.
ابوطالب: هرگز! ان شاء الله که خدا نمیگذارد او تلف شود.
[ابوطالب روایتش را ادامه میدهد:] سپس با حضرت به قصد شام راه افتادیم؛ وقتی به شام نزدیک شدیم، والله تمام قصرهای شامات به لرزه افتاد و نوری از آن برخاست که از نور خورشید عظیمتر بود؛ آنگاه که به وسط شام رسیدیم، از شدت ازدحام مردم نتوانستیم از بازار شام عبور کنیم. مردم به صورت پیامبر صلیاللهعلیهوآله نگاه میکردند و خبرش به تمام شامات رسید تا اینکه حبری و راهبی نماند که بر او جمع نشده باشد. پس حبر عظیمی آمد که اسمش نَسطورا بود. مقابل حضرت نشست، به او نگاه میکرد و هیچ حرفی با او نمیزد تا اینکه سه روز متوالی همان کار را تکرار کرد؛ شب سوم که شد دیگر صبرش تمام شد، بلند شد و به سوی حضرت آمد و پشت ایشان رفت، گویا چیزی از ایشان میخواست. پس به او گفتم که ای راهب، گویا چیزی از او میخواهی؟ گفت که البته که چیزی از او میخواهم. اسمش چیست؟ گفتم محمد بن عبدالله است. والله رنگش پرید! پس راهب گفت که میشود از او بخواهی پشتش را برای من باز کند تا نگاه کنم؟ پس حضرت از پشتشان لباس برداشتند. وقتی خاتم -نبوت- را دید، به پای حضرت افتاد و ایشان را میبوسید و گریه میکرد. سپس گفت: فلانی، سریعا این پسر را به وطنش بازگردان که اگر میدانستی چقدر دشمن در زمین ما دارد با این کسی که با خودت آوردهای نبودی! پس نسطورا پیوسته در هرروز تجدید دیداری میکرد و غذا برای حضرت میآورد و وقتی از شام بیرون رفتیم پیراهنی برای ایشان آورد و به من گفت: «میشود این پیراهن را به او بپوشانی تا به این واسطه مرا یاد بیاورد؟» حضرت آن را قبول نکردند و دیدم ایشان نسبت به آن کراهت دارند پس خودم پیراهن را گرفتم از ترس این که نسطورا ناراحت شود و گفتم که خودم میپوشم و بخاطر حضرت شتاب کردم تا اینکه به مکه رساندمشان. و الله در آن روزِ -بازگشت- هیچ زن و پیر و جوان و صغیر و کبیری نماند که از شوق به استقبال ایشان نیامده باشد جز ابوجهل لعنه الله که گستاخی لاابالی بود و از مستى به خود نبود.