ماجراهای بوداسف و بلوهر: خورد و خوراک حکیم
داستانهای بوداسف و بلوهر، از سری داستانهای پرطرفدار قدیمی است. مرحوم صدوق رحمهالله هم به مناسب اینکه در امتهای قبل از ما هم غیبتهای انبیا داشتیم، این ماجراها را در کمال الدین و تمام النعمة ذکر کرده است. دو تا از این داستانها را گلچین کردم که این اولی است. به آدرس: کمال الدین، ج۲، ص۵۹۸.
شاهزاده گفت: حکیم، خورد و خوراکت چطور است؟
حکیم گفت که گفتهاند:
- پادشاهی از پادشاهان بود، با مملکتی عظیم و سپاه بسیار و خزانه پر که خواست بر پادشاهی دیگر کشورگشایی کند و مملکتی به فرمانرواییاش بیفزاید و خزانه آن را به خزانه خود بریزد.
- پس به سوی او با سپاهیان و عِدّه و عُده و زنان و فرزندان و گنجینهاش حرکت کرد. اما با او مقابله کردند و سپاهش را برکندند. او فرار کرد و زن و بچههای صغیرش را با خود برد.
- به دنبال سرپناه، به نیزاری بر ساحل رود رسید و با خانواده داخلش شد اما ستورانشان را از ترس اینکه شیههشان موجب فاش شدن موقعیت بشود رها کرد. شب را در نیزار بیتوته کردند در حالی که صدای سم اسبان سپاه را از هر سو میشنیدند.
- مرد در حالی صبح کرد که از هر حرکتی ناتوان بود؛ از رود که نمیتوانست عبور کند، از فضای باز هم که جای دشمن بود، نمیشد عبور کرد.
- آنها در مکانی تنگ بودند، سرما اذیتشان میکرد، ترس به جانشان افتاده بود، گرسنه بودند و غذایی نداشتند، نه زادی و نه نانی. بچههایش صغیرانی گرسنه بودند، از بلایی که به سرشان آمده بود میگریستند. دو روزی به همین حال ماندند تا یکی از پسرانش مرد. او را در رود انداختند و روزی دیگر هم ماندند.
- مرد به همسرش گفت: «ما همگی مشرف به مرگیم، اگر بعض از ما زنده بماند و بعضی دیگر بمیرد، بهتر از آن است که همگی بمیریم؛ به نظرم زودتر یکی از بچهها را ذبح کنیم تا قوتی باشد که ما و فرزندانمان را تا رسیدن گشایشی از سوی خدای عزوجل زنده نگه دارد؛ اگر این را به تأخیر بیندازیم بچهها به قدری لاغر میشوند که گوشتشان سیر نکند و به قدری ضعیف میشویم که از حرکت کردن باز بمانیم در صورت پیدا شدن راه فرار.» زن با او همراهی کرد. یکی از فرزندان را ذبح کردند، بینشان قرار دادند که بخورند...
شاهزاده، به نظرت چطور میخوردند؟ مثل سگی که خوب میخورد؟ یا مثل مضطری که به کم اکتفا کند؟
شاهزاده گفت بلکه مثل مضطر.
حکیم: خورد و خوراک من در دنیا هم ای شاهزاده، همین است.