ماجرانویسی از آنچه گذشت ۲۳ مردادم
غالب وبلاگهای شخصی که دیدم، از روزمرهها و خاطراتشان مینویسند. امروز که آمدم خانه گفتم من هم یکبار امتحانش کنم. البته خیلی خستهکننده است. فکر نکنم تکرارش کنم.
امروز از ساعت ۶ صبح با انرژی کامل برای راه انداختن کار امریهام رفته بودم و برگشتم ساعت ۱ یا ۲ ظهر بود. پدرم که بعد من رفته بود از سر کار برگشته بود و داشت جاروبرقی میکشید و مادر هم ناهار را آماده کرده بود و میآورد. معمولا دنبال بهانهای بودم که بدون هیچ حرفی بگذریم اما این بار میخواستم به بهانهای تعریف کنم که چه گذشت. گویا استراحت اعصابم را با این حربه میخواستم انجام بدهم. اما برعکس همیشه صحبتها به این قضیه نکشید. سؤالاتی میپرسیدند که تنها تصویری جزئی از ما جَریٰ بر من را واضح میکرد. مثلا اینکه نتیجه چه شد؟ انجام شد؟ درست است که جواب به این سؤال کلّیّت تلاشهای امروز را نشان میداد اما نتیجه تلاش فقط جزئی از این تجربه شیرین بود.
سؤال بعدی را که پرسیدند، گفتم میخواهید تعریف کنم که چه گذشت؟ مادر هم که پایه صحبت است همیشه، گفت بگو. من هم شروع کردم مفصل و با جزئیات همه را تعریف کردم. پدرم ناهارش که تمام شد، رفت بخوابد ولی معلوم بود دورادور گوش میدهد، تا حالا سابقه نداشت بخواهم به تفصیل حرفی بزنم. برایش تازه بود.
گفتم ساعت ۵:۱۵ صبح، مباحثه مجازی کمال الدین خوانی داشتم، بر بام خانه با دوستم در مشهد الرضا ارتباطی برقرار کردیم و تا پنج صفحه نهایی این کتاب بحث کردیم و باقی را برای فردا گذاشتیم باشد که سر حوصله و بی عجله با کتاب خداحافظی گرمی داشته باشیم نه مسابقهای و بساز بفروشی و بکش برودی.
ساعت ۶ بحث تمام شد، داشتم لباس میپوشیدم که دیدم بابا بعد از طلوع سعی دارد یک ساعتکی چرت بزند ولی خواب نمیبردش. گفتم نماز خواندی در همان تاریکی باید میخوابیدی، حالا آسمان روشن اجازه نمیدهد. گفت کجا؟ گفتم کارهای اداری امریه...
دیشب از سایت نجاح برای دو مشاورهای که قبل از رفتن به ارگانها طلاب باید بدهند ثبت نامی کرده بودم. اما حالا که سر راه است، سری به دارالشفا، قسمت اداری حوزههای علمیه هم بزنم. داشتند صبحانه میخوردند، پرسیدم برای مشاوره امریه ثبتنام اینترنتی کردم اما دلم به نوبت اینترنتی آرام نگرفت. کمکی میدهید؟ اول گفتند که فقط یکشنبه و دوشنبه بیا. بعد یکیشان گفت نیم ساعت دیگر بیا، شاید استادی که امتحان میگیرد بیاید. اسم مصاحبه در زبانش «علمی روانشناختی» بود. گفتم علمی؟ چه میپرسید؟ احکام و اینها. چیزی نیست. من که حافظه خوبی ندارم و مدتی میشود مرور رساله نکردم، نگران شدم. رفتم که نیم ساعت دیگر بیایم، گفتم سری به بانک بزنم که این همراه بانک هم فعال کرده باشم. بانک با اینکه چسبیده به حرم بود اما چه خلوت بود. البته هنوز هفت نشده بود. بعد از بانک زیارتی کردم و دوباره به ادارستان فیضیه برگشتم. استاد نیامده بود. ای بابا اول کار ما حلنشده بماند. با دلی شکسته به سمت ایستگاه اتوبوس میرفتم که یادم آمد کپی کارت ملی هم باید داشته باشم. همیشه و همه جا این را میخواهند و مردم را معطّل میکنند. خصوصا جایی که من میرفتم که برهوت خالی بود. اما مگر یک مغازه باز پیدا میشد؟ فقط فلافلیها باز بودند و بانکها. آها! صندوق دفتر تبلیغات باز است، احتمالا فتوکپی آنجا باز باشد. رفتم و از مدارک دیگر هم کپی گرفتم و آمدم سوار اتوبوس شدم. از صدای اخطار ناکافی بودن شارژ کارت اتوبوس خیلی بدم میآید. داشتم پیاده میشدم این هم تجربه کردم و این با صدای تأیید کارتخوان بانکی هم شسته نشد. حالا نوبت نگهبان است. این دیگر چه خوابی برایم دیده؟! گفت یک ربع زود آمدی. بنشین و از کولر گازی لذت ببر. درمورد ارگانهای امریهای که میتوانم بروم صحبت کردیم تا اینکه از دستم خسته شد. هنوز هشت نشده بود، گفت پاشو برو داخل. رفتم داخل، مگس پر نمیزد. مسئول مربوطه نبود. گوشی را که دم در گرفته بود، گفتم قرآنی بخوانم که توفیق اجباری شد. از جیب پیراهنم قرآن را برداشتم، یادم افتاد آخرین بار از روی گوشی خوانده بودم و حالا معلوم نیست از کجا باید شروع کنم. کمی گشتم و پیدا کردم. صدا میپیچید، آدم گمان عبدالباسطیّت به تلاوتش میبرد. چسبید. برگشتم که بروم نگهبانی زنگ بزنم به آقایی که باید میآمد، دیدم یکی میرود به سمت اتاقی که من میخواستم باز باشد. اما همسایه بود و کمکی نکرد. زنگ زدم، گفتند که برو کاغذبازیها را با مسئول دیگر هماهنگ گن تا من میآیم. رفتم. حاجی این کاغذهای درخواست امریه را میدهی پر کنم؟ نه آقا مگر کم الکی است! مدارک داری؟ گفتم آره. فتوکپی فلان و بیسار؟ آره حاجی. آ مشاورههایت را تمام کردی؟ نه. خوب برو هر وقت تمام کردی بیا. تازه، نامه هم لابد نگرفتی؟ نه گفتند بیایم با شما کاغذها را پر کنم تا برسند و نامه را بدهند. نه آقا برو که خیلی عقبی. رفتم دم در و به حاجی زنگ زدم و گفتم آقا عجله نکن. اینجا هیچ کاری پیش نرود. برگشتم. در مسیر بودم که اتوبوس ایستگاهی ایستاد که دوم از مراکز مشاوره که هنوز نوبت اینترنتی را صادر نکرده بود به یادم افتاد. هرچند دیر بلند شدم ولی از ایستگاه بعد هم تا آنجا راهی نیست. با کمی پیادهروی در ظلّ آفتاب ساعت ۹ تابستان قم به مرکز مشاوره رسیدم. اگر مصاحبه فیضیه جنبه سنتیطور حوزوی دارد، این یکی مال روشنفکر هایمان است. روانشناسان زبردست و زباندار ما. آقا این سایت شما خراب است؟ ثبتنام کردم ولی نوشته در حال بررسی! نگفتم که همین دیشب دم اذان مغرب تست روانشناختی را پر کرده بودم. گفت آره، سایت خراب است. عجب توفیقی از خدا بود که به سرم آمد که بیایم. قرار بود روزها و هفتهها در انتظار باشم. گفتم خوب الآن مصاحبه ما را میگیرید؟ گفت بنشین ببینم چه میکنم. تا نزدیکهای ۱۰ نشستم. اما انصافا کار خیلیها را راه میانداخت و همه راضی بودند. خیلی از وجدان کاریشان خوشم آمد. اگر همه مراکز حوزوی اینطور کار راه میانداختند خیلی زندگی راحتتر بود. نوبتم شد. رفتم داخل دیدم یک طلبه جوان با عبایی بر دوش سلام میکند. گرم سلام کردیم، در حین همین تحیّتها از ذهنم خطور کرد که از این بزرگترهایش هم نتوانستند من را از روانی بودن در بیاورند تو که چیزی نیستی. اما خوب تحلیلی از یک تست یلّاقبای صد و هشتاد سؤالی و یک نگاه کلی از ظاهرم، برای شخصیتم داشت. گفت تو اعتماد بنفس نداری، اضطراب بیچارهات کرده، اجتماعی نیستی، انرژی کمی در روانت میبینم. فردا در ارگانی بروی تا برخوردی پیش بیاید ممکن است بزنی زیر میز و این حرفها. گفتم خیلی خوب تحلیل کردی، از همان تست فهمیدی؟! از تجربیات چندهزار نفر مراجعی خودش برایم گفت و کم کم داشتم احساس میکردم که فهمیدم آن مسئول دم در هم در من چه دیده بود که خواست بدون نوبت کارم را حل کند. یک چیزی دیده بود. او ریش خود را در مشاوره دادن سفید کرده بود اما گفتم نه، دارد خیالم را راحت میکند که اگر توصیهای کرد بهخاطر اینکه همسن و سال خودم بود، دست کم نگیرم آن توصیه را. گذشت و یک نموداری برایم نوشت که حوزه برای تو این گزینهها را دارد؛ پژوهش، تبلیغ، تدریس، مربیگری. من در تو با توجه به رزومه پژوهشی که داری اولی را توصیه میکنم و آخری. اما برای تبلیغ و تدریس خیلی باید جان بکّنی. تو درونگرایی و نقاط ضعفت هم اول جلسه گفتم. فن بیان هم که میخواهد و قدرت اقناعسازی که تو هیچ کدام را نداری. سنت هم ۲۵ شده. وقت زیادی نداری. گفتم من قبل از این مصاحبه اجباری هم میدانستم که گوشهگیری بیچارهام کرده است. نیازی به این تحلیلها نداشتم. راهکار را هم میدانم. باید خودم را در اجتماع بیندازم تا درست شود. زندگی برخورد های لازم برای سازندگی مرا فراهم میکند و من آدمی نیستم که وقتی این چیزها را قبول دارم در این برخوردها کوتاه بیایم و مثل بچهها با مشکل کمبود اعتمادبنفس خودم خلوت کنم. من اگر درمورد تبلیغ کوتاه آمدم برای این است که به قول شما انرژی زیادی از من میگرفت، اما این نه به خاطر اضطراب ارائه دادن بود که به خاطر این بود که باید وقت زیادی برای مطالب میگذاشتم و در پامنبریهایی که داشتم هم تغییر زیادی احساس نمیکردم. پامنبریها منبر خوب بشنوند، ماشاءاللهی میگویند و انگار نه انگار الآن توصیههای امام معصوم را برایشان میخواندم، برمیدارند و دوباره مشغول همان حرفها و کارهای اشتباه قبلشان میشوند. منبر را گذاشتم برای کسانی که انرژی کمتری برای این تأثیرگذاری اجتماعی خرج میکنند که اسراف انرژی هم نشود. میفرمایید برای پژوهشگری مناسبتر هستم، اما من پژوهشهایم را برای خودم میخواهم نه برای پول در آوردن که به موضوعات و مسائل دیگران بپردازم. ضمن اینکه این مرا در همان چاه انزوا نگه میدارد. مربیگری و مشاوره را هم دوست دارم با دوستانم به رایگان داشته باشم. نمیخواهم شغلم باشد. اما برای معلمی مناسب هستم. نه که من مناسبش باشم بلکه آن مناسب مشکلات و اهداف من است و خودم را با آن وفق خواهم داد. از این تحلیل که «خود» ۲۵ سال همراهم به من کرد، بیشتر از تحلیل «شما» و بزرگترهای شما که سالها در جلساتشان بودم و پاسخ نداد، اطمینان دارم. بیشتر که هیچ، شما را اصلا قبول ندارم. بعضی شما را به عنوان یک راه حل میبینند، بعضی به خاطر توصیه خود شما، شما را تنها راه حل میبینند ولی من نه. پس به من توصیه جلسات بیشتر نکنید. من اگر مجبور نبودم نمیآمدم و البته اگر در مراحل قبل ازدواج هم خانوادهها بخواهند بیایند همراهی میکنم. اما فقط مراعات و مدارا است نه بیشتر. جلسه خیلی طول کشید. بیرون که آمدم یک مبلغ بیشتری گرفتند که البته با خوشحالی پرداختم و تشکر کردم و با اینکه سید معممی که کارم را راه انداخته بود توصیه مشاور را تکرار کرد که برای مشاورههای بعدی ثبتنام کنم اما بهانهای تراشیدم و رفتم. ساعت نزدیکهای ۱۱ صبح شده بود. حالم خوب بود. هوا داشت گرم و گرمتر میشد و من هم خسته و خستهتر. داشتم به سمت حرم برمیگشتم که از آن سمت بروم خانه که یکی از دوستان طلبه را دیدم. راهم را کجِ او کردم و در آغوشش گرفتم. آقا دستم را که به پشتش زدم عجب صدایی داد. خیس عرق که نه شرشر عرق بودیم. داشتیم شروع میکردیم که یک پیرمرد افغانی دیدیم به ما زل زده با لبخند پنج دقیقهای ما را رها نکرد. طلبهها را دوست داشت و داشت از دفتر آیت الله حسن خمینی میآمد. ما تعجب کردیم که مگر او هم در قم دفتر دارد؟ آری در این کوچه فلان فرعی و این حرفها. گفت بسته بود، باید دوباره برگردم. بعد از صحبت درمورد کتابهای مداحی و منبری که دستش بود و اینکه چقدر حوزه خوانده و چقدر زندگی سخت شده و نمیتواند بیشتر بخواند رهایش کردیم به صحبت خودمان. رفیقم میگفت پاشو برو کربلا. بحث را به سمت درسها کشیدم که چرا هنوز قمی تو پسر؟ گفت مدرسهمان منحل شد، دارم آزمون مدارس دیگر را میدهم مشکل حل بشود و بروم. این دوست ما هم گرفتاری دارد. خدا مشکلش را حل کند. ۱۱ و نیم بود که از حرم عبور کردم. دوباره قیضیه را دیدم، گفتم بگذار یک بار دیگر هم بروم ادارستان. گفتم آقا به شما علاقهمند شدم. حالتان چطور است؟ خندیدند و گفتند بیا این کاغذ را بگیر و بعد نماز اتاق ۳۰۶ باش که استاد میآید. داشتم سمت نمازخانه فیضیه میرفتم که یک حاجاقایی ایستاده بود راه تنگ شده بود. گفتم یک سلامی بدهم که ناراحت نشود. سلام کردم، فکر کرد کاری دارم. سریع پرسیدم نمازخانه کجا است. او هم برای کار اداری آمده بود و مثل من فیضیه درس نمیخواند. قبل از ورود به حوزه فکر میکردم همه طلاب فیضیه درس میخوانند. اما اینطور نبود. هی روزگار... گذشتم و در نمازخانه یک حاجاقای افعانی دیگر سلام کرد. مصافجه که میکردیم دستش را رها نکردم تا صحبت میکردیم. کم کم فهمیدم دارد درمورد کتابهایش صحبت میکند که بخرم. گفتم حاجی جان پول ندارم. میخواهم بروم سربازی. گفت برو پس. نمیدانم سربازی چه ربطی داشت؟ اتفاقا طلبه سربازی برود حقوق هم میگیرد و پولدار میشود. نماز ظهر و عصر را دوتا یکی به امامت پیشنماز بزرگوار خواندم. نمیخواستم طلبههای دیگر مثل دفعههای قبلی جلوی صف مصاحبه بیفتند. تجربهاش را داشتم و البته خستگی هم در این تسلیب توفیق از خودم بیتأثیر نبود. برگشتم دیدم بله صف تشکیل شده است به هر حال. نشستم و فهمیدم گرسنه هم هستم به شدت. نمازخانه هم تاریک بود خوابم هم گرفته بود. از بغلدستی پرسیدم استاد را تا حالا دیدی؟ گفت ندیدم و دیگر هم نمیخواهم ببینم. ای بابا اعصابها ضعیف شده است واقعا. استاد آمد. یک حاجی عزیز و بسیار مسن. ترس بر محیط غالب شد و آرامش و عصبانیتهای درونریخته تبدیل به استرس شد. بغلدستیم رفت داخل. بعد از دو یا سه دقیقه بیرون آمد. بلند شدم. تمام؟ نه آقا تازه شروع شده. میروم برگه درست را بگیرم به استاد بدهم. بعد که از مسئول پرسیدیم متوجه شدیم استاد خیلی اصرار دارد که این مصاحبه را برای جواز تلبّس بدهیم. برای همین برگه را عوض کرده بود. البته از من نخواست برگه امریه را عوض کنم. نشستم کنار یکی دیگر از دوستان. از تبریز آمده بود که فقط همین مصاحبه را بدهد و برگردد! استرس اصلی را او داشت رفیق کناریاش که به نظر نمیآمد تبریزی باشد. خسته بودم، این یکی را پیگیری نکردم. بعد از چهل دقیقه نفر اول را رها کرد. من که رفتم داخل اول سؤالش این بود: «غدیر چه خبر بود؟». اول جا خوردم. بعد ماجرا را تعریف کردم که حج آخر پیامبر صلیاللهعلیهوآله بود. خدا خواسته بود رسالت را با ابلاغ آخرین و مهمترین پیام به آخر برساند که اگر نرساند رسالتش همه به باد میرود. پس جلوتریها را خبر کردند که بازگردند و منتظر پشتسریها ماندند. آمدند و پیام «من کنت مولاه فهذا علی مولاه» را ابلاغ فرمودند. استاد گفتند بعد از غدیر مردم چه کار کردند؟ گفتم قبل از رسیدن به مدینه که سوء قصد نافرجام به پیامبر شد. بعد از رحلت ایشان هم انصار مرد خود را و مهاجر مرد خودشان را برای خلافت میخواستند. جنازه رسول خدا هم روی دست علی علیهالسلام و معدود اصحابی رها کرده بودند. استاد پرسید انصار چه کسی را پیشنهاد دادند؟ من هم که تازه کتاب قاف یاسین حجازی را خوانده بودم و این اسامی برایم قریبالعهد بودند، گفتم فکر کنم سعد بن عباده. شک داشتم ولی استاد تا اسم را شنید تیک عالی را برای عقاید زد. رفت سراغ احکام. داریم میرویم تهران، ماه رمضان است. کی میتوانیم صبحانه بخوریم؟ اول گیج شدم، گفتم ۲۳ کیلومتری، سریع تصحیح کردم که بعد از صدق ملاک، ندیدن دیوار شهر و نشنیدن اذان شهر. خوب را زد. بقیه موارد که باید میپرسید را نپرسید. فقط پرسید آخرین باری که نماز جمعه رفتی کی بود. یادم نبود. گفت یکسال پیش؟ گفتم نه فکر نکنم. تمام. بالاخره این مصاحبه هم تمام شد. روز خوبی بود. بیرون که آمدم برای دوست تبریزی تعریف کردم و رفتم. بعد هم که رسیدم خانه و میدانید.
گفتم آخرش اینترها را برمیگردم میزنم. برگشتم دیدم زیاد شده. حسش نیست.