داستان اصحاب اخدود

چهارشنبه، ۱ ارديبهشت ۱۴۰۰، ۰۸:۳۵ ب.ظ

یه داستان قرآنی هست، از مردمی که جزو امّت برتر تاریخ نبودن، جزو امت پیامبر (صلّی الله علیه و آله) نبودن ولی وقتی ماجراشون رو خوندم پیش خودم گفتم واقعا امت پیامبر(ص) هم بعد از مرگ ایشون چنین دین‌داریِ افسانه‌ای کردن؟ یا نه؟

داستان رو با نفرین خداوند بر اصحاب اخدود آغاز می‌کنیم: «قُتِلَ أصحابُ الأخدود» (بروج، ۴) نفرین و مرگ بر اصحاب اخدود

این‌ها کسایی بودن که مؤمنین رو در یک گودال آتشین می‌سوزاندن.

در روزگاران قدیم پادشاهی بت‌پرست و جادوپروری بود که وقتی جادوگر بزرگ و ماهر سرزمینش پیر می‌شه به فکر جایگزین پیدا کردن میوفته.
جادوگر به پادشاه می‌گه شخص جوانی رو بفرست تا حادو بهش یاد بدم و جای خودم بنشونم. پادشاه از بین نوجوانان یک نوجوان عاقل رو انتخاب می‌کنه و می‌فرسته تا جادو یاد بگیره.
اما این پسر در حینی که جادو یاد می‌گرفت به صورت اتفاقی با یک راهب آشنا می‌شه، پیش اون شخص هم خداشناسی و ایمان رو می‌آموخت...
یه روز یه جانور درّنده به شهر حمله می‌کنه و مردم رو اذیت می‌کنه. پسر به خودش می‌گه الآن وقت خوبیه تا ببینم جادو بهتره یا دانش و ایمان راهب!
سنگی برداشت و رو به آسمان گفت: «خداوندا! اگر کار راهب نزد تو شایسته‌تر است، این حیوان را بکُش تا مردم در رفاه باشند.» اینو گفت و سنگ رو پرتاب کرد و اون حیوان کشته شد.

جوان این داستان رو برای راهب تعریف کرد و راهب خوشحال شد ولی گفت: «امروز تو از من برتر و دانا تری ولی از این قوم به تو بلا و محنت خواهد رسید پس مردم را به سوی من روانه مکن و به بلا میفکن!»
حوان پس از مدتی قدرت شفای بیماری کوری و پیسی رو هم پیدا کرده بود و هرکی از درمان ناامید می‌شد سراغ اون میومد.

از قضا پادشاه یه ندیم نابینا داشت و با هدیه‌های زیادی سراغ این جوان می‌فرسته تا شفا بگیره.
جوان به مرد می‌گه من به اموال تو نیازی ندارم و شفای تو هم پیش من نیست بلکه از خداست.
القصه، دعا می‌کنه و شفا رو از خدا می‌گیره. اون مردی که شفا می‌گیره نزد پادشاه می‌ره و وقتی پادشاه درمورد نور چشمش می‌پرسه، در جواب می‌شنوه: «آن را پروردگار عالمیان و آفرینندهٔ جهان به من مرحمت فرموده!»
پادشاه به شدت خشمگین می‌شه و اون جوان رو به حضورش میارن...

به جوان می‌گه: «ای پسر! جادوی تو به جایی رسیده که نابینا را بینا کنی؟!» جوان می‌گه: «این نه من می‌کنم بلکه خدای یگانه می‌کند.»
پادشاه جوان رو آزار داد و راهبی که به جوان ایمان آموخته بود رو به حضور کشانید.
به راهب گفت باید کفر و بت‌پرستی رو انتخاب کنی، راهب استوار می‌ایسته و در نتیجه پادشاه ندیم و راهب رو می‌کشه.

پادشاه جوان رو با عده‌ای از نوکران بالای کوه می‌فرسته تا اعدامش کنن ولی وقتی بالای کوه می‌رسن جوان دست به دعا بر می‌داره: «خدایا آزار این گروه را از من برگردان.»
در دم زلزله به کوه میوفته و همهٔ مأمورین پایین کوه می‌ریزن و می‌میرن... جوان به تنهایی نزد پادشاه بر می‌گرده و خبر هلاکت یارانش رو می‌ده و می‌گه: «خدای من آنان را هلاک کرد.»

پادشاه فرمان می‌ده تا اونو سوار کشتی کنن و در دریا غرق کنن.
ولی جوان باز با دعاش نجات پیدا کرد و تمام اهالی کشتی غرق شدن!
جوان باز نزد پادشاه برگشت و گفت: «اگر هلاک من خواهی تو را رهنمون کنم!» پادشاه می‌پرسه چطور؟ جوان می‌گه  همهٔ اهالی شهر رو حاضر کن و در میان مردم داری به پا کن و تیری از ترکش به من بزن و بگو: «به نام خداوند پروردگار این جوان!» و تیر رو رها کن.
پادشاه این کارو می‌کنه و جلوی چشم همه این پسر بالاخره به شهادت می‌رسه.
مردم حاضر ایمان آوردن ولی پادشاه خشمگین شد و دستور داد گودالی کنده بشه و آتشی روشن کنن و مؤمنین رو داخل آتش بندازن.
به هرکسی گفته می‌شد کافر شو و اگر کافر نمی‌شد داخل گودال انداخته می‌شد. 

کار به زنی رسید که فرزندانش رو در آتش انداخته بودن و فقط یک نوزاد خردسال باقی مونده بود. می‌خواست از دین برگرده که ناگهان بچه زبان باز می‌کنه: «ای مادر شکیبا باش، حق با توست و از دین برمگرد!»

این بود شرح داستان اصحاب اخدود و نار ذات وقود و فتنهٔ سوختن مؤمنان و عذاب حریق و جهنم برای کافران و بی‌دینان و یاران اخدود.

اخدود اصحاب اخدود داستان قرآنی

اخدود پیامبر بودن؟ خداش بیامرزه.

الله اکبر 


پاسخ:
البته اخدود اون پادشاهه بود حاجی
ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی